سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قناعت دولتمندى را بس و خوى نیک نعمتى بود در دسترس . [ و حضرتش را از معنى « فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیّاةً طَیِّبَةً » پرسیدند ، فرمود : ] آن قناعت است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :0
کل بازدید :9328
تعداد کل یاداشته ها : 15
04/1/29
10:58 ص

امروز فیلم «جولی وجولیا» رو دیدم. برام جالب بود. درباره­ ی اون با ارمی هم صحبت کردم. داستان درباره زنی بود به اسم جولی که از صبح تا شب کار می کرد و با آشپزی توی خونه خستگی شو در می برد. اون توی کارهایش از کتاب آشپزی جولیا استفاده می کرد و اعتقاد داشت که جولیا در همه مدت آشپزی حضور داره و کمکش می کنه. شوهر جولی به اون پیشنهاد میده که وبلاگی بسازه و تمام آشپزی هایی که انجام میده و اتفاقاتی که برایش می افته را در آن یادداشت کند، و او این کار را می کند. بعد از مدتی وبلاگ اون در کل وبلاگ های پر بیننده، سوم میشه. او در واقع با این کارش هم به مردم چیزی آموخته بود وهم برای زندگیش هدف خاصی را انتخاب کرده بود و این برای من جالب بود.


  
  

می شنوی صدای تپش های قلبم را؟ نمی دانم در این سکوت و سرمای زمستانی، از راه دور آوای درونم را می شنوی یا نه ؟ پر از آشوب، پر از هیاهو و انتظار. انگار عاشورای دیگری بپا شده. عاشورایی که فقط در درون من است و بس. صدای آن به هیچ کجا نمی رسد. نمی دانم دست سرنوشت ما را با خود به کجا می کشاند. انتهای این جاده ی زندگی مبهم و نامعلوم است.

من می ترسم. می ترسم از تنهایی، از جدایی. می ترسم از ویرانی کلبه عشقی که می خواهم بنا کنم. کاش می دانستی چه می گویم و چه می کشم. گهگاهی به خود می گویم: نکند پایه های این کلبه سست باشد. نکند طوفان درونم آن را از پا درآورد. نکند تو مال من نباشی یا روزی رسد که نتوانیم هم دیگر رادرک کنیم . ولی حس غریبی به من می گوید: تو مال منی و با من می مانی. تا ابد، تا آخر دنیا. اگر خالق زیبایی ها بخواهد. این تنها روزنه ی زندگیم است. توکل تنها توکل.


  
  

به کلبه آرزوهایم سفر کردم و رد پای پاییز را دنبال کردم، به جاده عشق رسیدم، وارد آن شدم جز غم در آن چیزی احساس نمی شد. خش خش برگها، زوزه ی بادها، بی رنگی درختان، همه حکایت از غم عشق بود. درختانی که چشم انتظار بهار نشسته اند تا دوباره با حضور او جشن بگیرند و جامه سبز را به تن کنند. مانند عاشقی خسته که جز زردی، رنگی به رخسار ندارد و به امید معشوقه اش نشسته است تا رنگ و روی تازه ای به او دهد. آسمان هم با گریه آهسته اش از حال غمگین خود خبر می دهد. این ها همه حس غریبی را در درونم به وجود آورده است. انگار تمام طبیعت، تمام موجودات هستی میل به سخن دارند، اما همدم و مونسی نیافته اند تا حرف آنها را بشنود.

 باید شنید. تک تک آنها را باید گوش کرد. خش خش برگها، نوای غم انگیز انتظار را می سرایند. زوزه ی بادها، هجرت طولانی و سخت زمستانی را نوید می دهند. این چنین حسی، برایم آشنا است. در آن تنهایی زرد به دنبال تو بودم. من نیز مانند پاییز چشم انتظار بهارم. ای کاش از این جاده خزان زده عبور می کردی و می دیدی که با وجود خزان و زردی و سکوت مبهم پاییزی، امید دیدن دوباره ی معشوقه، چطور درختان را پا بر جا نگه داشته است. چشمان منتظر من نیز به این جاده دوخته شده تا شاید رد پای من، تو را به اینجا کشاند. ای کاش دستان سردت را که حکایت از جدایی ای طولانی و سرد دارد برای لحظه ای به دستان من که با امید به عشق به تو گرم شده، می دادی تا با هم از این جاده ی بی کسی عبور می کردیم و این هجرت و جدایی را از میان برمی داشتیم.

 


  
  

می خواستم واژه عشق را معنا کنم، اما افسوس که هیچ وقت نتوانستم به درون این واژه راه یابم و درونش را تسخیر کنم و از ضربان وجودش خدایی شوم. اما چند وقتی ست که دچار حس زیبایی شده ام که می خواهم این حس پاک را به همراه تپش های قلبم بدرقه راه تو که تک مسافر اقیانوس رویاهایم هستی کنم. شاید بتوانم اینگونه به حریم مقدس وجودت قدم بگذارم،  گر چه می دانم که چشم انتظارم نیستی. کاش می دانستی در تلاطم این اقیانوس طوفانی چشم به راه رسیدن توام  تا بتوانم به دور کعبه نگاهت طواف کنم و سجده شکر را به جا آورم که ستایش پروردگار عشق عبادتی است که تا چین و چروک روزگار بر پیشانیم ننشیند لذت آن را احساس نخواهم کرد. می دانم که آمدن به درگاهت و فشردن دستانت و آغوش گرفتنت باعث آرامش من می شود ولی افسوس که قادر به انجام این کار نیستم. خوب می دانم که احساسم را درک نمی کنی ولی بدان که همیشه منتظر آن نگاه های مهربانت هستم. ای پری زیبای من، تو را به عروس دریاها می سپارم تا آنها از تو مراقبت کنند. گرچه می دانم از من فرسنگ ها دوری ولی من به صدای این امواج گوش می دهم تا شاید خبر آمدنت را به من برسانند.


  
  

 

موندن زیر اولین برف پاییزی تهران، هوایی دو نفره رو به وجود آورده بود. همون روز به ذهنم رسید اسم وبلاگی که قرار شده بود راه بیاندازیم و توی اون بنویسیم رو «هوای دو نفره» بگذاریم. به خونه که رسیدم، اسم پیشنهادی رو به «آرمی» گفتم. اون هم خیلی استقبال کرد. مدتی بود که دنبال یه اسم مناسب برای وبلاگ می­ گشتیم و هنوز اسمی پیدا نکرده بودیم که نشان دهنده­­ ی محتوای وبلاگ­ مان هم باشد. «هوای دو نفره» قرار است به خواست خداوند، حال و هوایی دو نفره داشته باشد، سرشار از شور عشق و دل مشغولی­ هایی دو نفره باشد.


  
  
<      1   2   3