سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] حکمت را هر جا باشد فراگیر که حکمت گاه در سینه منافق بود پس در سینه‏اش بجنبد تا برون شود و با همسانهاى خود در سینه مؤمن بیارمد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :0
کل بازدید :9327
تعداد کل یاداشته ها : 15
04/1/29
10:53 ص

 

گفت: آینده راچگونه می بینی؟

گفتم: مانند برفی که درشب تاریک می بارد ودرعین روشنی سرما رابا خود می آورد.

 


90/10/30::: 11:5 ع
نظر()
  
  

پرسید: چه کاره می شوی؟


گفت: طبل زنی در دسته ی عزای حسین،


دخترکی که گیسوانش را چارقد پوشانده بود.


90/10/24::: 11:29 ع
نظر()
  
  

باز در شرقی ترین ضلع تهران هستم. در کانکس نشسته ام و همین الآن صدای هواپیمایی به گوش می رسد که از بالای سر ما به سمت مهرآباد در حرکت است. دیگر، سکوت مطلق است و هیچ. چند دقیقه ی پیش، رادیو ورزش را گوش می کردم که ترانه ی «ای دوست» را پخش می کرد. با صدای گرم «ناصر عبداللهی» و «امیر کریمی». ترانه باید برای «محمد علی بهمنی» باشد. صدای ناصر را که شنیدم یاد خاطره ها افتادم. یاد ترانه های او. با صدای گیتارش در «خدا نگهدار» و مهمانی اش در «ضیافت». به این فکر افتادم که او کجاست الآن. حساب و کتاب بعد از مرگ را چگونه از سر می گذراند. به یاد جمله ی فروغ افتادم که «تنها صداست که می ماند». با خود فکر کردم که آیا واقعا صدا ماندنی است؟ چند بار بعد از مرگ «ناصر»، ترانه های او را گوش کرده ام و به یادش افتاده ام. راستش را بخواهید «ناصر» بهانه است. اصل موضوع این بود که واقعا چه چیز ماندنی است؟ اصلا چیز ماندنی ای وجود دارد؟ این حس مبهم میل به جاودانگی، میل برای به جای گذاشتن نام و اثر نیک، ره به جایی می برد اصلا؟


  
  

چند روز پیش توی یکی از ایستگاه های مترو اتفاقی افتاد که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و خیلی ناراحت شدم و از این که انسان هستم خجالت کشیدم. نمی دانم شاید من خیلی حساس شدم. جریان از این قرار بود که من و ارمی داشتیم می رفتیم مترو سوار بشیم که یکهو دیدم 3تا پلیس یه جوونو می کشیدن روی زمین. دونفرشون شونه های جوون رو گرفته بودند و میکشیدن. نفر سوم عقب تر میومد و کفشای جوونو شوت می کرد جلو و گه گداری لگدی به کمرش میزد. روی پله ها جوون رو طوری می کشیدن که میدیدم کمرش چطور محکم به سنگ می خوره. دوست داشتم با گوشیم عکس بگیرم و داخل وبلاگ بزارم اما ارمی نگذاشت. خواستم به پلیس چیزی بگم ولی باز ارمی جلوی منو گرفت و گفت فکر می کنی به حرف های تو گوش می دن؟ گفتم: چرا باید این کار رو بکنن. من نمی گم که این جوون گناهی نداره ولی این ها که پلیس هستند حق ندارن این طور رفتار کنند. هر چی باشه اون هم یه انسانه. کدوم یک از امام های ما این طور با آدم های بد رفتار می کردند که ما به خودمان اجازه میدیم رفتار کنیم. مگه ما سنگ امام حسین رو به سینه نمی زنیم، پس چرا از رفتار اون ها درس نمی گیریم. اگر این جوون اشتباهی هم کرده، باید قاضی حکم بده نه دیگران. من واقعا با دیدن این صحنه از خدا خواستم که آخر عاقبت ما رو ختم به خیر کنه.


  
  

                                                            گذر روزگار

مدتی ست که احساس دلتنگی وپوچی میکنم بااینکه روزگار می گذرد ودر آن اتفاقات زیادی می افتد. نمی دانم تا چه وقت این حالت ادامه دارد. خیلی خسته ام،دوست دارم کار مفیدی انجام دهم اما هر چه فکر میکنم چیزی به مغزم خطور نمی کند. این روزها روز های محرم است ومن دلگیرتراز همیشه هستم جز دعا کردن کاری از دستم بر نمی آید. از صاحب این ماه می خواهم به حرمت رقیه 3ساله دستم رابگیرد ومرااز این حال واحوال در آورد.آمین


  
  
<      1   2   3      >