باز در شرقی ترین ضلع تهران هستم. در کانکس نشسته ام و همین الآن صدای هواپیمایی به گوش می رسد که از بالای سر ما به سمت مهرآباد در حرکت است. دیگر، سکوت مطلق است و هیچ. چند دقیقه ی پیش، رادیو ورزش را گوش می کردم که ترانه ی «ای دوست» را پخش می کرد. با صدای گرم «ناصر عبداللهی» و «امیر کریمی». ترانه باید برای «محمد علی بهمنی» باشد. صدای ناصر را که شنیدم یاد خاطره ها افتادم. یاد ترانه های او. با صدای گیتارش در «خدا نگهدار» و مهمانی اش در «ضیافت». به این فکر افتادم که او کجاست الآن. حساب و کتاب بعد از مرگ را چگونه از سر می گذراند. به یاد جمله ی فروغ افتادم که «تنها صداست که می ماند». با خود فکر کردم که آیا واقعا صدا ماندنی است؟ چند بار بعد از مرگ «ناصر»، ترانه های او را گوش کرده ام و به یادش افتاده ام. راستش را بخواهید «ناصر» بهانه است. اصل موضوع این بود که واقعا چه چیز ماندنی است؟ اصلا چیز ماندنی ای وجود دارد؟ این حس مبهم میل به جاودانگی، میل برای به جای گذاشتن نام و اثر نیک، ره به جایی می برد اصلا؟