می شنوی صدای تپش های قلبم را؟ نمی دانم در این سکوت و سرمای زمستانی، از راه دور آوای درونم را می شنوی یا نه ؟ پر از آشوب، پر از هیاهو و انتظار. انگار عاشورای دیگری بپا شده. عاشورایی که فقط در درون من است و بس. صدای آن به هیچ کجا نمی رسد. نمی دانم دست سرنوشت ما را با خود به کجا می کشاند. انتهای این جاده ی زندگی مبهم و نامعلوم است.
من می ترسم. می ترسم از تنهایی، از جدایی. می ترسم از ویرانی کلبه عشقی که می خواهم بنا کنم. کاش می دانستی چه می گویم و چه می کشم. گهگاهی به خود می گویم: نکند پایه های این کلبه سست باشد. نکند طوفان درونم آن را از پا درآورد. نکند تو مال من نباشی یا روزی رسد که نتوانیم هم دیگر رادرک کنیم . ولی حس غریبی به من می گوید: تو مال منی و با من می مانی. تا ابد، تا آخر دنیا. اگر خالق زیبایی ها بخواهد. این تنها روزنه ی زندگیم است. توکل تنها توکل.