سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بیم از خدا، کلید هر حکمتی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :20
کل بازدید :9358
تعداد کل یاداشته ها : 15
04/1/31
2:55 ص

به کلبه آرزوهایم سفر کردم و رد پای پاییز را دنبال کردم، به جاده عشق رسیدم، وارد آن شدم جز غم در آن چیزی احساس نمی شد. خش خش برگها، زوزه ی بادها، بی رنگی درختان، همه حکایت از غم عشق بود. درختانی که چشم انتظار بهار نشسته اند تا دوباره با حضور او جشن بگیرند و جامه سبز را به تن کنند. مانند عاشقی خسته که جز زردی، رنگی به رخسار ندارد و به امید معشوقه اش نشسته است تا رنگ و روی تازه ای به او دهد. آسمان هم با گریه آهسته اش از حال غمگین خود خبر می دهد. این ها همه حس غریبی را در درونم به وجود آورده است. انگار تمام طبیعت، تمام موجودات هستی میل به سخن دارند، اما همدم و مونسی نیافته اند تا حرف آنها را بشنود.

 باید شنید. تک تک آنها را باید گوش کرد. خش خش برگها، نوای غم انگیز انتظار را می سرایند. زوزه ی بادها، هجرت طولانی و سخت زمستانی را نوید می دهند. این چنین حسی، برایم آشنا است. در آن تنهایی زرد به دنبال تو بودم. من نیز مانند پاییز چشم انتظار بهارم. ای کاش از این جاده خزان زده عبور می کردی و می دیدی که با وجود خزان و زردی و سکوت مبهم پاییزی، امید دیدن دوباره ی معشوقه، چطور درختان را پا بر جا نگه داشته است. چشمان منتظر من نیز به این جاده دوخته شده تا شاید رد پای من، تو را به اینجا کشاند. ای کاش دستان سردت را که حکایت از جدایی ای طولانی و سرد دارد برای لحظه ای به دستان من که با امید به عشق به تو گرم شده، می دادی تا با هم از این جاده ی بی کسی عبور می کردیم و این هجرت و جدایی را از میان برمی داشتیم.